دوستان این زمانه هم چون روباهی گرد دوستی
میریزند بعد که غنیمت را گرفتند دوستی بی دوستی
من آن روز را انتظار می کشم
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود بوسه است
و هر انسان برای هر انسان برادری ست.
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو بخاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف ؛ زندگیست
تا من بخاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم...
روزی که تو بیایی ؛ برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر نباشم.
(احمد شاملو)
راز نگاه
مرا نگاه کن که نگاهت را دوست دارم؛ چون از نگاه تو میفهمم که چقدر غریب و تنهایم.تو را زمانی لمس
میکنم که از هیاهو و قیلوقال کلاسها و راهروهای بیروح و کوچههای بیرحم وروشنفکرانة علوم
بشری با دستانی خسته از خطا باز گشتهام.تو را میخواهم که آرامبخش و تسکیندهندة افکار مضمحل،
روح مضطرب و اندام مرتعشمباشی.تن پاک تو را لمس میکنم و میبوسم .
تو را که ان هذا القرآن یهدی للتی هی اقوم1 وهذا کتابنا ینطق علیکم بالحق2.
به همراه اشکهایم با زمزمة اَمّن یجیب3 به التماس میافتم تا تو با من سخن بگویی وچشمپوش
خطاهایم شوی.
چه مهربان از جنات تجری تحتها الانهار4 و رضی الله عنهم و رضوا عنه میگویی!
چه زود آرام میگیرم و به آغوشت پناه میآورم. تو را بر سینهام میفشارم تا شرح صدری در من پدید اید.
تو در رگهای من جاری میشوی و من باز میبوسم تو را و تو برایم نجوا میکنی؛ ازهمصحبتهای مطهر
و عاری از گناه میگویی؛ از افرادی که زیر سایة درختان بر سریرها تکیه زدهاند.
در کوی دوست باید بود
دنیا سرزمین غربت است؛ سرزمین تنهایی؛ سرزمین ریا و نیرنگ و تزویر.
این جا سرزمین بی رنگی است؛سرزمینی خاکستری و مِه آلود.این جا همه رنگ ها آبکی است و همه آبها
مسموم. اینجا «گدایانش عصا از کور می دزدند» و همه سفسطه باز شده اند. گل ها یتیم مانده اند و یتیم
ها چه قدر غریب اند.پول، زندگیِ انسان است و زندگیِ انسان، پوچ.مادرِ کودکان، بازیگران اند و هم بازیشان
تفنگ های بی باروت رایانه ها، و کودکِ مادران، عروسک های درون گهواره اند. دیگر روزگارِ خاله بازی
تمام شده است.اصلاً کسی به میهمانی دل دیگری می رود؟
دریغ!حکایتِ انسان، حکایتِ رهگذران خیابان است.رهگذران می گذرند و گاه به هم تنه ای میزنند. برمی
گردند یا برنمی گردند؟ چه فرقی دارد... بازهم می گذرند. کسی به دیگری نگاهی نمی کند، جز به طمع!
همه چونان برق و باد می گذرند. بعد، از شیشه اتوبوس ها به بیرون خیره می شوند و لحظه ای بعد، کِز
کرده ، به خواب رفته اند.از ایستگاهشان رد می شوند و کسی نیست تا آنها را از خواب غفلت بیدار کند.
چه هم سفران بی عاطفه ای!... آری! این زندگی ماست.زندگی خود ماست که این گونه است. گویی
جغدان شوم و شوریده ای هستیم که بر دیوار خرابه ای نشسته ایم و چشم به گنج ویرانه نهاده ایم.دل به
چه خوش کرده ایم؟ به ویرانه ای؟باور کنیم. باور کنیم که ویرانه، جای ماندن نیست، چه رسد به این که دو
دستی به آن بچسبیم و زندگی مان را فدایش کنیم. باور کنیم که که ویرانه، جای گنج نیست. نه این
ویرانه و گنجش وجود دارد، و نه ما بوف های کور دنیاییم.
باید رها شویم. باید دل بکَنیم از این خرابه تزویر؛ از این کُنج ویران. باید آن جانِ آسمانی را از قفس
تنگ جسم بِرَهانیم و به آن مُلک اعلی پا نهیم. باید به میهمانی شبانگاهی او برویم و بلورین جام های
می را جرعه جرعه بنوشیم. باید یادبگیریم با او باشیم. اوست که مقصد و مقصود عالمیان است و یاور رنج
های تنهایی ما. اوست که آن هنگام که تنگستان دنیا روی سعه صدرمان فشار می آورد، با ماست، و آن
زمان که بر اسب سپید مُراد، سواریم، اوست که به یاد ماست. باید نیمه های شب با او زمزمه وار حرف
بزنیم و با او به مناظره عشق بنشینیم. او یوسفِ مصریان است و تنها انیس و مونس جان های خسته.
تنها اوست که می ماند!